كوشاكوشا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 24 روز سن داره

كوشا فرشته تكرار نشدني زندگي ما

تولد بابا حمید

     امروز روز تولد 35 سالگی بابا جونه....هوراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا بعد از تعطیلی شرکت من و تو دوتایی دوتایی با هم دیگه رفتیم شیرینی فروشی لادن و یه کیک شکلاتی خوشمزه خریدیم بعد از گلفروشی روبروش یه دسته گل خوشگل هم گرفتیم و روی کارتش نوشتیم تولدت مبارک از طرف آتنا و نی نی چون هنوز نمیدونیم شما دخملی یا پسملی برای همین بهتون فعلا می گیم نی نی که اگر پسر بودی اسمتون با قطعیت میشه کوشا اما اگر دختر شدی هنوز نمیدونیم شاید بشه پارمین  اسم کوشا رو هم بابا حمید از سالها پیش انتخاب کرده فکر کنم قدمتش به 20 سال پیش می رسه؛ خلاصه بعد از خرید رفتیم خونه مامان بزرگت و جشن تولد بابایی رو اونجا همه با هم...
12 آبان 1390

روز زایمان و خاطره این روز ...

     دیشب رو یه کم نا آروم خوابیدم تا صبح چندین و چند بار بلند شدم زمان خیلی کند می گذشت یه کم دلشوره داشتم از اتاق عمل و درد بعد از به هوش آمدن می ترسیدم بالاخره ساعت 6 بلند شدم و یه دوش گرفتم و کم کم آماده شدم اضطرابم بیشتر شده بود وقتی حمید عزیزم باهام صحبت می کرد بیشتر با سر جوابش رو میدادم بغض عجیبی تو گلوم نشسته بود ... این حالمو دوست نداشتم تلاش می کردم آروم باشم و به اون لحظه ای که قراره اولین بار صورت کوچولوی تو رو ببینم فکر کنم ... بالاخره سوار ماشین شدیم و به سمت بیمارستان حرکت کردیم قرار بود مامان و بابا و خاله جون هم مستقیم بیان بیمارستان ...تو راه یه کم حالم بهتر شد . از زمانی که از ماشین پیاده شدم  ب...
23 ارديبهشت 1390

اولین عکس های کوشا

خدایا کمک کن تا عاشقانه ترین نگاهها را در چشمانش بریزم, خدایا کمکم کن تا در بعد عشق او بهترین و شیرین ترین باشم, به من کمک کن تا سرودن عشق را به هنگام طلوع آفتاب هر بام بر لبانش جاری سازم و راز عشق را در گوشش سر دهم, خداوندا او رانگه دار که من به عشق او زنده ام... پسر کوچولوی ما کوشا روز 23 اردیبهشت سال 1390 ساعت ٨:٥٠ با وزن 3210 گرم و قد 51 سانتیمتر و  دور سر  ٣٦سانتیمتر پا به دنیا و زندگی ما گذاشت و شد فرشته تکرار نشدنی زندگی مشترک ما...   و خداوند نگهبانت باد...       ...
23 ارديبهشت 1390

تمام ناتمام من با تو تمام می شود...

     بالاخره انتظار تمام می شود و فردا روی ماهت رو می بینم ... فردا می بویمت و عاشقانه در آغوش می گیرمت... درست تا دیروز (2 روز قبل از زایمان) ساعت 5 بعد از ظهر سر کار رفتم و دقیقا تا همین دیروز با وجود تمام نگرانیهای مامان و بابا و خاله و داعی و علی الخصوص مادر بزرگم رانندگی کردم... امروز تا ساعت 10 صبح راحت خوابیدم و ساعت 12 هم برای خودم کباب خوشمزه درست کردم و خوردم چون از ساعت 12 به بعد دیگه نباید چیزی به جزء مایعات می خوردم تا شب ساعت 7 که مامان جونم یه سوپ خوشمزه برام درست کرده بود و آخرین غذا را با گل پسری خوردم بابا حمید هم بهش ناخونک زد... ساعت 5 هم وقت آتلیه داشتیم و با بابا حمید مهربون رفتیم و کلی عکس گرفتی...
22 ارديبهشت 1390

برای هم نفس زندگیم

     امروز فقط و فقط و فقط  برای تو می نویسم حمید عزیزم به بهانه پنجمین سالگرد ازدواجمان ... به بهانه آخرین روزهای زندگی دو نفره مان.                                                          برای تو که بهترینی ... برای تو که خوبی و مهربان... برای تو که آرامی و متین... برای تو که عاشقانه دوستت دارم . برای تو که همیشه تکیه گاهم ه...
14 ارديبهشت 1390

آخرین ویزیت دکتر

     امروز برای آخرین ویزیت به مطب دکتر سمیعی رفتم.قبل از رفتن فکر می کردم باید هفته دیگه و همینطور روز قبل از زایمان هم به مطب مراجعه کنم ولی دکتر سمیعی گفتند نیازی نیست و همه چی خوبه... ازم در مورد انتخاب روز زایمان بین 22 و 23 اردیبهشت پرسید و من جمعه 23 رو انتخاب کردم... (با اجازه آقا کوشا) وقتی دکتر نامه معرفی به پذیرش بیمارستان رو بدستم داد؛ تمام وجودم لرزید؛یه چیزی تو وجودم یهو ریخت پایین؛هنوز باورم نمی شه که دارم واقعا مامان میشم؛ باورم نمی شه که قراره موجودی رو که 9 ماه لحظه به لحظه با من بوده و دیگه شده جزئی از وجود خودم از من جدا بشه... باورش سخته که دیگه می تونم تو آغوش بگیرم کودکی رو که عاشقانه می پرستم...
6 ارديبهشت 1390

برای عاطفه عزیزم

     برای عاطفه... خواهر کوچک همیشه مهربان و تکرار نشدنی ام برای تو می نویسم اینبار عاطفه عزیزم به بهانه سالروز تولدت... برای توخواهر دوست داشتنی ام و یگانه خاله مهربان کوشا... برای تو که یادآور تمام خاطرات و احساسات خوب کودکی ام  هستی؛احساساتی که خاطره شان منحصر به من و تواست و دیگر هیچ... کودکی خوب تکرار نشدنی مان...خنده های یواشکی... قهر کردن هایمان یادت هست ؟به ساعتی تماما فراموش می شد. هنوزعاشق اون بستنی های یخی که خودمان درست می کردیم تا ظهر تابستانمان را کودکانه جشن بگیریم هستم... اینروزها که می بینم کمتر از من و حمید عزیزم نیست این لحظه لحظه شمردن هایت برای رسیدن کوچولوی مسافر عزیزمان عاشقانه تر د...
10 فروردين 1390
1